داشتم دفتر خاطراتم را مرور میکردم...
از عصری که با مامان حرف زدم. باز هم دلداری های مامان و مخالفت ها و واریانت دادن هایشان! خب مامان مگه نمیگی فرانسه خوبه خب برو همن پزشکی رو فرانسه بخون مامان! ها نظرت؟
ارمیا: مامان و با اومدنم به اینجا با پزشکی خوندن همه چی خراب شد